به گزارش مشرق، با معرفی یکی از خوانندگان صفحه «ایثار و مقاومت» با خانواده شهیدان طوسی آشنا شدیم و سراغ مادر شهیدان محمدعلی و محمدرضا طوسی رفتیم. در میانه همکلامی متوجه شدیم شهید محمدرضا دهقان امیری، خواهرزاده شهیدان نیز از رزمندگان و شهدای مدافع حرم است. در واقع طیبه شاکری هم مادر دو شهید دفاع مقدس است و هم مادربزرگ شهید مدافع حرم. شهید محمدرضا دهقان امیری از شهدای دهه هفتادی مدافع حرم بود که در سال ۹۴ در حلب سوریه به شهادت رسید. محمدرضا علاقه زیادی به شهید اصغر وصالی فرمانده دستمال سرخها داشت و همیشه میگفت غیرتی که اصغر وصالی در پاوه، کردستان و سنندج به خرج داده قابل تحسین است. او در جبهه مقاومت اسلامی نام جهادی حسین را برای خودش برگزید و با خط نستعلیق بسیار زیبایی اسم جهادی «حسین وصالی» را روی اسلحهاش حک کرد. آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با طیبه شاکری مادر شهیدان محمدعلی و محمدرضا طوسی و مادربزرگ شهید محمدرضا دهقان امیری مدافع حرم است.
مادر چند سال دارید؟
مادر چند سال دارید؟
طیبه شاکری اهل دامغان و متولد ۱۳۲۲ هستم. پنج فرزند داشتم که دو فرزندم به نامهای محمدعلی و محمدرضا در دفاع مقدس به شهادت رسیدند. سالها بعد نوه دختریام محمدرضا دهقان امیری در ۲۰ سالگی ادامهدهنده راه شهدای خانهام شد و در حلب سوریه به شهادت رسید.
نوهتان محمدرضا هم اسم پسر شهیدتان است، چطور راهی دفاع از حرم شد؟
محمدرضا متولد سال ۷۴ در تهران بود. طلبه دانشگاه امام صادق (ع) که سال ۹۴ به عنوان تکاور بسیجی راهی سوریه شد و همزمان با آخرین روزهای ماه محرم در نبرد با تروریستهای تکفیری در حومه حلب طی عملیات محرم به شهادت رسید. محمدرضا دهقان امیری هفت سال بعد از شهادت پسرم محمدرضا به دنیا آمد. قبل از تولد محمدرضا، مادرش خواب دیده بود برادر بزرگش آقامحمدعلی با کودکی در دستانش به سمت او آمده و به خواهرش گفته است بیا این محمدرضای شماست. دخترم میگفت وقتی به کودک نگاه کردم دیدم بسیار زیباست و خیلی منقلب شدم. به همین دلیل بعد از به دنیا آمدن فرزندش به سفارش برادر شهیدش نام محمدرضا را برای او انتخاب کرد. نوهام محمدرضا خودش انتخاب کرد برای دفاع از حرم راهی جبهه مقاومت شود. در خانواده ما با توجه به سابقه انقلابی و شهدایی که داشتیم صحبت از جهاد و شهادت و در این راه قدم گذاشتن کار سختی نبود. محمدرضا آرزویش شهادت بود و الحمدلله این هم حاصل شد.
محمدعلی اولین شهید خانوادهتان بود؟
بله، محمدعلی متولد ۲۸ فروردین ماه سال ۴۱ بود. دوران ابتدایی و راهنمایی را در دامغان گذراند. چون همسرم نظامی بود وسط سال تحصیلی ۵۳ به سنندج منتقل شد و همگی به آنجا کوچ کردیم. بعد از آن محمدعلی درسش را در مدرسه جامع رجال سنندج ادامه داد. حسینیهای در نزدیکی ما بود که نمازهای جماعت و مناسبتهای مذهبی برای شیعیان آنجا برگزار میشد. پسرم انس عجیبی با این حسینیه گرفته بود. شهر سنندج سنی نشین بود و ما به این مسئله عادت نداشتیم که در یک شهر سنینشین باشیم. مردمان خوبی داشت ولی ما راحت نمیتوانستیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. محمدعلی همیشه به ما توصیه میکرد مبادا حرفی بزنیم که باعث رنجش مردم شود. همیشه میگفت نباید کاری کنیم تا موجب سوءاستفاده بعضی از افراد شود. چون دشمن میخواهد بین شیعه و سنی اختلاف بیندازد. دو سال بعد مجدداً همسرم به تهران منتقل شد و بعد راهی دامغان شدیم و محمدعلی توانست دیپلمش را در دبیرستان شریعتی دامغان بگیرد. بعد هم عضو ارتش شد.
ورودش به ارتش مربوط به قبل از انقلاب است؟
خیر، پسرم سال ۵۹ وارد ارتش شد. دوره افسری را در دانشکده امام علی (ع) تهران گذراند. قرار بود با موافقت خودش به خواستگاری برویم که برای طی یک دوره چتربازی به شیراز رفت. برای همین تاریخ عروسی اش با توافق دو خانواده عقب افتاد. دوری هم را نمیتوانستیم تحمل کنیم. دلم نمیخواست به ارتش برود که همیشه از هم دور باشیم. وقتی آموزش بود، دیر به دیر میآمد. آموزش چتربازی اش در شیراز بود. خیلی سختتر از دوره آموزش افسری بود. هنگامی که پسرم مرخصی آمد برای یک لحظه او را نشناختم. صورتش آفتاب سوخته و خیلی لاغر شده بود. گوشتی در صورت و گونه اش باقی نمانده بود. دستی به صورتش کشیدم و گفتم: «مگه به شما غذا نمیدن؟ یه ذره گوشت و پوست برات نمونده! آخه این هم کاره که تو انتخاب کردی؟ استخون هات زده بیرون! اگه نامزدت تو رو اینطوری ببینه ناراحت میشه و شاید نذاره دوباره برگردی! پس یه چند روزی دیدنش نرو تا به تو برسیم.» محمدعلی در پاسخ گفت: «من به کارم علاقه دارم و سختتر از این هم که باشد تحمل میکنم. بالاخره میخواهیم سرباز امام زمان (عج) باشیم.» چند روزی که مرخصی بود حسابی او را تقویت کردیم. سربه سرش میگذاشتم و میپرسیدم: «دلت میخواهد خدا چند فرزند به تو بدهد؟ پسر باشند یا دختر؟» میگفت: «دو تا بس است! یک دختر و یک پسر. اسمشان را هم میگذارم مهدیه و محسن.»، اما عمر محمدعلی به این حرفها کفایت نکرد. محمدعلی بعد از آموزش به تهران برگشت و در لشکر ۲۳ نیروی مخصوص بهعنوان فرمانده گروهان تکاور مشغول شد. بعد داوطلب شد تا به کردستان اعزام شود.
عمر شهید به ازدواج قد داد؟
مراسم ازدواجش به مراسم شهادتش ختم شد. ما میخواستیم در ایام عید سال ۶۳ مراسم عروسیاش را برگزار کنیم که درگیریهای ضدانقلاب در منطقه بانه و محور سردشت شدت گرفت و محمدعلی راهی بانه شد. در ۱۱ بهمن ماه ۶۳ هم با اصابت گلوله به سرش به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای فردوسرضای دامغان با تشییع عظیم مردم به خاک سپرده شد.
شهید دیگرتان محمدرضا فرزند چندم خانواده بود؟
محمدرضا چهارمین فرزند خانواده بود که در ۲۵ شهریور سال ۴۹ در دامغان به دنیا آمد. در بحبوحه انقلاب هفت، هشت سال بیشتر نداشت. تظاهرات که میرفتم او را هم با خودم میبردم. یک عکس امام (ره) را در دستهای کوچکش میگرفت و هرچه جمعیت شعار میداد او هم تکرار میکرد. یک روز بادکنک در دست یکی از بچهها دید؛ پایش را در یک کفش کرد و گفت: «اگر یک بادکنک داشته باشم این عکس (تصویر امام) را به آن میبندم و میفرستم دامغان.» آن موقع ما تهران زندگی میکردیم. محمدرضا درسش را تا دوم دبیرستان ادامه داد و برحسب تکلیف سلاح برادر شهیدش را به دست گرفت و برای اولین بار در سال ۶۵ راهی جبهه جنوب شد. برای آمادگی بیشتر جسمانی با دوستان خود در پارک جنگلی دامغان در اوقات بیکاری به ورزش رزمی میپرداختند. بدن ورزیدهای داشت.
محمدرضا یکی دو سال بعد از شهادت محمدعلی به جبهه رفت، چطور با رفتنش موافقت کردید؟
پسرم خیلی دوست داشت به جبهه برود. با بعضی حرکات و رفتارش سعی میکرد من را برای اعزامش آماده کند. آن زمان همسرم هم در جبهه بود و محمدرضا مرد خانهام شده بود. من راضی نمیشدم به جبهه برود. یک روز پسرم رفت روی کابینت آشپزخانه نشست و شروع کرد از جبهه و جنگ صحبت کردن. یادم است میگفت: «دوستان و رفقایم همگی میروند جبهه؛ من هم میخواهم بروم! من نمیتوانم به بچههای مردم بگویم اسلحه داداش را بردارند؟» من هم از روی دلسوزی گفتم: «ننه جان! بذار بابات بیاد بعد برو! من که حرفی ندارم.» همان طور که نشسته بود و پشت سر هم التماس میکرد، گفت: «بنشین مادر میخواهم روضه شهید شدنم را برایتان بخوانم.» شروع کرد به روضه خوانی. من و خواهرش هم ناراحت شدیم و گفتیم: «بسه دیگه! بیشتر از این داغ ما رو تازه نکن. هنوز زوده بفهمی مادر چی میکشه!» فوری گفت: «از مادر وهب که بالاتر نیستی! وقتی دشمن سر بچه اش را برایش آورد، پرت کرد جلویش و گفت من آنچه در راه خدا دادهام را پس نمیگیرم.» با همین حرکاتش کمی سربه سر ما گذاشت و بعد هم شروع به شوخی کردن کرد. مخالف رفتنش به جبهه نبودم، اما گفتم مردی در خانه باشد، اما او اصرار داشت و عاقبت هم رفت.
چگونه فرزندی برای شما بود؟
الحمدلله بچهها یکی از یکی شاخصتر بودند. محمدرضا خیلی خوش اخلاق بود. بعضی وقتها شوخ طبعیاش گل میکرد. انسانی وارسته بود. به خاطر شرایط خانواده و محیطی که در آن رشد کرده بود مسائل دینی را خیلی مراعات میکرد. بعد از شهادت محمدعلی هم به این قضیه توجه داشت که باید رفتارمان در شأن خانواده شهدا باشد. خواهرش تعریف میکرد که همزمان با برگشت شما و پدر از مکه، پسر همسایه مان آقای شیخ الاسلام شهید شده بود. قربانی و ریسه برای چراغانی تهیه کرده بودیم. محمدرضا گفت: «چراغانی نکنید و قربانی را هم در خانه بکشید! پدر و مادر شهید داغدارهستند! خوب نیست. همسایهها نمیگویند شهید را هنوز نیاوردند اینها مراعات حال خانواده شهید را نمیکنند؟ اگر ما هم باشیم ناراحت نمیشویم؟» ما گفتیم: «چراغانی که اشکال ندارد! تازه خانواده شهدا هم کوچه شان را برای مردم چراغانی میکنند!» گفت: «ما خانواده شهید هستیم! باید ملاحظه کنیم تا کسی دلخور نشود.» به واسطه همین که خانواده شهید و منتسب به شهید بودیم نسبت به خیلی از مسائل حساس بود.
شهادتش چطور رقم خورد؟
پسرم در سال ۶۶ برای بار دوم همراه دوستانش به جبهه شمال غرب اعزام شد. روز دوم آذرماه ۶۶ در منطقه ماووت عراق، عملیات نصر ۸ همراه یکی از همرزمانش داشتند شهیدی را از قله با قاطر به پایین انتقال میدادند که براثر انفجار گلوله خمپاره و اصابت ترکش به سر، محمد به شهادت رسید. خبر شهادتش را هم بنیاد شهید به ما داد. ابتدا پیکر محمدرضا اشتباهاً به آذربایجان منتقل شد و با پیگیریهایی که کردیم پس از ۱۳ روز به دامغان منتقل شد. پیکر پسرم در فردوس رضای دامغان و در قبری که خودش انتخاب کرده بود دفن شد.
ماجرای انتخاب مزار شهید از سوی خودش چه بود؟
دوران دفاع مقدس در فردوس رضا قبر آماده زیاد بود. محمدرضا خیلی همراه خواهرش برای زیارت و قرآن خواندن سر قبر برادر شهیدش محمدعلی میرفتند. خواهرش تعریف میکرد محمدرضا بعد از زیارت شهدا مستقیم میرفت کنار یک قبر خالی و شروع میکرد به قرآن خواندن و خدابیامرزی گفتن. پرسیدم: «سر قبر خالی برای که فاتحه میخوانی؟» همیشه همان جا میرفت. محمدرضا گفت: «برای خودم فاتحه میخوانم و دعا میکنم! همین جا خانه آخرتم باشد! اگر مُردم یا شهید شدم بگویید همین جا دفنم کنند.» دخترم میگفت کمی بعد که تعداد شهدا زیاد شد با خودم گفتم آن قبری که محمدرضا انتخاب و به من سفارش کرده است حتماً پر میشود، اما خواست خدا این بود که محمدرضا به خواستهاش برسد و آن قبر آنقدر خالی بماند تا قسمت خود محمدرضا شود. نمیدانم با آن خاک و قبر چه کرده و چه دعایی خوانده بود که پیکر دیگری را قبول نکرد.
خواب بچهها را میبینید؟
بعد از رحلت امام ما نتوانستیم در مراسم تشییع ایشان شرکت کنیم. به همین دلیل خیلی ناراحت بودم. به حاج آقا گفتم: «حالا که نتوانستیم در مراسم دفن امام (ره) شرکت کنیم برنامه ریزی کنید تا در مراسم هفتمش شرکت کنیم.» حاج آقا گفت: «خیلی شلوغ میشود و سخت است. از همین جا فاتحه میخوانیم و برنامهها را از تلویزیون تماشا میکنیم. ان شاءالله تا چهلم به زیارتش میرویم.» همان شب خواب دیدم امام (ره) فوت کردهاند و میخواهند او را دفن کنند. امام را به منزل ما آورده اند و جمعیت موج میزند؛ طوری که جای سوزن انداختن نبود.
خوشحال شدم که حالا میتوانم امام (ره) را ببینم. مانده بودم چطور از این جمعیت پذیرایی کنم. پیش خود گفتم: «سماور که جوش است و آب سرد هم که داریم. با یک چایی از همه پذیرایی میکنم.» در همین حال دیدم کسی دارد قبر امام (ره) را وسط اتاق میکَند. آماده شدند تا امام (ره) را در قبر بگذارند. از آنها خواستم روی امام (ره) را کنار بزنند و ایشان را ببینم. کفن را کنار زدند و همه اطراف امام (ره) را خالی کردند. کنار تابوت نشستم و سرم را نزدیک صورت امام (ره) بردم و گفتم: «آقا! اگر بچههای من را دیدید به آنها بگویید که مادرتان دلش برایتان تنگ شده و میخواهد شما را ببیند.»
*جوان